کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

دارم فرک می کنم

  شب بود و می خواستم کتاب بخونم و وقتی کتابها رو آوردم کیانا هم یک کتاب کوچیک برداشت و گفت این باشه مال من. بعد از این که چند خط از کتاب رو خوندم داشتم به مطالب کتاب و خودم فکر می کردم . کیان که دید من نمی خونم ، گفت: چرا کتاب نمی خونی، می گم دارم فکر می کنم و اون هم خیلی جدی گفت به چی (عین آدم بزرگا) ، گفتم: به خودم. بعد از چند دقیقه که من همچنان داشتم فکر می کردم و اصلا حواسم به وروجک نبود، می گه: بگو چرا کتاب نمی خونی. من: چرا کتاب نمی خونی؟ کیانا: دارم فرک می کنم. من  با اینکه خیلی حالم گرفته بود ولی از خنده ترکیدم. بعد می گه: بگو به چی فرک می کنی؟ من:...
31 شهريور 1393

صورتش رژه لبی می شه

  چند وقت پیش رفته بودیم عروسی دوست بابایی و  من و کیانا هم حسابی رفتیم و باهم رقصیدیم. یک آهنگ خونده شده و عروس و داماد با هم می رقصیدند و خواننده می گفت که  عروس داماده ببوس  و بعدش عروس خانم داماد رو بوسید  و صورتش رو نوازش کرد و من هم از رقص عروس و داماد فیلم گرفتم. وقتی اومدیم خونه وروجک بیشتر از هزار بار این فیلم رو دید و به من می گفت مامان تو داماد باش و من عروس و بیا هم دیگر رو بوس کنیم . خلاصه کیانا  عروس می شد و من هم دوماد و عین اونها همدیگر رو می بوسیدیم  و بعدش مثل اون عروسه صورتم رو نوازش می کرد. بعد از اون روز کیانا همش می گفت مامان دوست دارم عروس شم...
12 شهريور 1393

خواهر شوهرم برام دوخته

نمی دونم از این وروجک هر چی بگم باز هم کمه از بس که این روزها شیرین حرف می زنه. از اونجایی که دختر گل مامان روزها پیش مامان عصمت هستش و قاعدتاً یک سری حرفهای بزرگها رو هم داره یاد می گیره و با مامانی داشته توی خونه صحت می کرده که یک دفعه گفته این لباسها رو خواهر شوهرم واسم دوخته . مامانی گفته : کی دوخته ، گفته خواهر شوهرم. عصر که من اومدم خونه مامان عصمت برای من تعریف کرده می گم خوب حالا خواهر شوهرت کی هست، می گه نمی دونم، می گم مگر برای تو لباس ندوخته ، می گه: چرا دوخته اما نمی دونم اسمش چی هست. الهی قربون دخترم بشم با اون خواهر شوهرش . ...
9 شهريور 1393

باغ

  روز پنج شنبه برنامه طبیعت گردی دوباره برقرار شد و با همکارها رفتیم باغ همکار عزیز خانم قیدر توی شهریار. صبح زود  بیدار شدیم و  و بعد  و با بابایی رفتیم اداره  و اونجا بچه هایی که قرار بود اومدند  و همگی با هم با ون رفتیم به سمت شهریار و کیانا خانومم حسابی خوشحال بود  و توی راه با سوره یک کمی دوست شده بود . صبح که رسیدیم اول بساط صبحانه رو به پا کردیم  و یک صبحانه حسابی خوردیم   و بعد هم هر کدوم از بچه ها رفتند که بگردند  و . به اتفاق خانم غیاثی و نیک مومن و شجاعی رفتیم وسط باغ نشستیم و خیلی صحبت کردیم  و     و واقعا حال و هوامون عوض شد. خاله شهناز یک ...
9 شهريور 1393
1