دارم فرک می کنم
شب بود و می خواستم کتاب بخونم و وقتی کتابها رو آوردم کیانا هم یک کتاب کوچیک برداشت و گفت این باشه مال من. بعد از این که چند خط از کتاب رو خوندم داشتم به مطالب کتاب و خودم فکر می کردم . کیان که دید من نمی خونم ، گفت: چرا کتاب نمی خونی، می گم دارم فکر می کنم و اون هم خیلی جدی گفت به چی (عین آدم بزرگا) ، گفتم: به خودم. بعد از چند دقیقه که من همچنان داشتم فکر می کردم و اصلا حواسم به وروجک نبود، می گه: بگو چرا کتاب نمی خونی. من: چرا کتاب نمی خونی؟ کیانا: دارم فرک می کنم. من با اینکه خیلی حالم گرفته بود ولی از خنده ترکیدم. بعد می گه: بگو به چی فرک می کنی؟ من:...
نویسنده :
ماما فاطمه
15:48